نجوای یتیمانه

  • قالب محتوا: داستانک
  • اهل بیت: دیگر بزرگواران
  • مناسبت: شهادت

آذین بندی، طول کشیده بود.
چراغانی‌ها کامل نبود؛ نگهشان داشته بودیم بیرون شهر، اسیران آل پیمبر را.
شب اول نوبت نگهبانی من بود. سربازها همه خواب بودند.
دیدم که دختری بلند شد.
سه ساله می‌زد. آمد نزدیک درخت، کنار دروازه.
از شاخه‌ی درخت چیزی آویخته بود. سری بریده، خونین و غبار گرفته!
دخترک بود و همان سر؛
کودکانه اشک می‌ریخت، یتیمانه درد دل می‌کرد:
“بابا سلام ، وامصیبتا بعد از فراق شما! واغربتا بعد از شهادت شما!”
دیدم که سر به حرف آمد. دخترک را تسلی داد و گفت:
“مصیبت و اسیری و تازیانه‌ها به آخر رسیده! دویدن‌های روی خار تمام شد. پیش خودم خواهی آمد، چند شب دیگر، صبر داشته باش. مزد این صبر شفاعت است. ”
چند شب بعد، صدای شیون از خرابه بلند شد.
شنیدم دختری گوشه‌ی خرابه جان داده!

📚ریحانه کربلا، ص76.

کپی متن
نوشته بعدی
|
نوشته قبلی